جدول جو
جدول جو

معنی تن تنانی - جستجوی لغت در جدول جو

تن تنانی(تَ تَ)
نوعی حلوا یا صفت حلواست. در ضرب المثل آمده است:
حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
تن تنانی
نوعی حلوا یا صفت
تصویری از تن تنانی
تصویر تن تنانی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن تنن
تصویر تن تنن
تن تن، در علم عروض معیاری برابر دو هجای بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن آسانی
تصویر تن آسانی
رفاه، تن پروری، برای مثال ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)، خوشی و تندرستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لن ترانی
تصویر لن ترانی
سخن طعنه آمیز و ناپسند، هرگز مرا نبینی، موسی در کوه طور مسئلت داشت که خدا را ببیند. گفت - «ربّ ارنی انظر إلیک» ( پروردگارا، خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم) . خطاب آمد - «لن ترانی» (اعراف - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن تننا
تصویر تن تننا
تن تن، در علم عروض معیاری برابر دو هجای بلند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ تَ نَ)
تن تن. تن تننا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به این دو کلمه شود، وزن اجزای آواز موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تن تن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ نَ)
تن تن. تن تنن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به این دو کلمه شود، وزن اجزای آواز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تن تن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
هرگز نبینی مرا. مأخوذ از آیۀ: و لما جاء موسی ̍ لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب اءرنی اءنظر اًلیک، قال لن ترانی و لکن اءنظر اًلی الجبل... (قرآن 143/7). هرگز نخواهی دید مرا ومجازاً به معنی خودستائی باشد. (غیاث) :
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
به گوش آید او را ز تو لن ترانی.
فرخی.
ارنی گر بسی خطاب کنی
بانگ آید به لن ترانی باز.
عطار.
موسی طور عشقم در وادی تجلی
مجروح لن ترانی چون خودهزار دارم.
سعدی.
داغ فرمان بر جبین خیال او (موسی) نهادند و از لن ترانی میخی ساخته بر احداق اشواق او زدند. (کلیات سعدی مجلس سوم).
چو رسی به طور سینا ارنی مگوی و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی.
؟
تو بدین جمال زیبات اگر به حشر آیی
ارنی بگوید آن کس که بگفت لن ترانی.
؟
،
{{اسم مرکّب}} در تداول عوام، دشنام و بد و بیراه. سخن درشت. رجوع به لن ترانی گفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آسودگی. آسایش تن. فراغت. رفاه. (حاشیۀ برهان چ معین). تناسانی و تناسائی، نوازش و آسایش بدنی. (ناظم الاطباء). راحت و آرام. (غیاث اللغات) :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بگفت این و چادر بسر برکشید
تن آسانی و خواب را برگزید.
فردوسی.
تن آسانی ازداد و رنج من است
کجا آب و خاک است گنج من است.
فردوسی.
تن آسانی و شادی افزایدت
که با شهداو زهر نگزایدت.
فردوسی.
که پیروزی و شوربختی از اوست
تن آسانی و رنج و سختی از اوست.
فردوسی.
به تن آسانی بر بالش دولت بنشین
چکنی تاختن و تافتن و رنج سفر.
فرخی.
خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی.
(ویس و رامین).
برده این چرخ جفاپیشه به بیدادی
از دلش راحت و از تنش تن آسانی.
ناصرخسرو.
زود بیند ز تو دل آزاری
هرکه یابد ز تو تن آسانی.
مسعودسعد.
ندهد رنج آن کل کافر
هیچ کس خلق را تن آسانی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود گنج تن آسانی.
خاقانی.
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن آسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد.
نظامی.
گه سختی، تن آسانی پذیرند
تو گویی دست و ایشان پای گیرند.
نظامی.
ایها الناس جهان جای تن آسانی نیست.
مرددانا به جهان داشتن ارزانی نیست.
سعدی.
تن آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی.
سعدی (گلستان).
و چنانک اصناف انسانی به فنون تمتع و تن آسانی از روزگار، انصاف می ستانند. (جهانگشای جوینی).
رجوع به تن آسائی شود.
، شفقت و مهربانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هرگز نبینی مرا هرگز مرا نبینی. ماخوذ از آیه 139 سوره: 7 اعراف: و لما جاء موسی لمیقا تنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی... (و چون موسی بوقت مقرر ما آمد وسخن گفت با او پروردگارش گفت: ای پروردگار من بنما مرا که بتو بنگرم. گفت: هر گز مرا نخواهی دید، سخن درشت دشنام، متلک. یا لن ترانی گفتن، دشنام دادن سخن درشت و ناسزا گفتن، متلک گفتن، یا لم ترانی گو (ی)، سخن درشت و ناسزا گوینده، متلک گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن تننا
تصویر تن تننا
وزن اجزای آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن تنا
تصویر تن تنا
وزن اجازی آواز موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آسانی
تصویر تن آسانی
آسودگی رفاه، تندرستی سلامت، تن پروری خوشگذرانی تن آسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لن ترانی
تصویر لن ترانی
هرگز مرا نبینی، متلک، سخن درشت و پرخاش آمیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن آسانی
تصویر تن آسانی
((تَ))
آسودگی، رفاه، تندرستی، خوشگذرانی، تن پروری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آن چنانی
تصویر آن چنانی
دارای وضع ناشایست و نامطلوب، مجلل، گران قیمت
فرهنگ فارسی معین
آسایش، آسودگی، تنبلی، کاهلی
متضاد: تلاش، تلاشگری، سخت کوشی، خوش گذرانی، رفاه، رفاه زدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جغجغه، نوعی اسباب بازی کودک
فرهنگ گویش مازندرانی